غریبه

با خودم غریبه شده ام

چیزی که من در آینه می بینم آنی نیست که همیشه میخواسته ام

با رویاهایم بیگانه شده ام

دیگران می گویند این روند زندگی طبیعی است

خواسته ها همیشه با داشته ها فاصله دارند

اما من نمی توانم چنین توجیهی را پذیرا باشم

من از پیشامدهایی که در زندگی ام رخ دادند و مرا از آرزوهایم جدا کردند شاکی ام

من از خدایی که صدای خسته ام را نمی شنود گله دارم

مگر او نبود که سخنش را با الرحمان شروع کرد؟

پس چرا این روزها بی خیال من است

بنده ی فوق العاده ای برای او نبوده ام

اما او که خدای بخشنده ای بوده و هست

این روزها چشم به تغییراتی مثبت دوخته ام

به خنده ای از ته دل

به آرامشی که می دانی قرار نیست لحظاتی بعد بی اراده از دستشان بدهی

خدایا کجای آرزوهایم نامعقول است و با خواست تو نمی خواند؟

مرا از این دوزخی که گیر افتاده ام نجات بده

من که جز تو کسی را ندارم...

بی تابــــــــــــــــم


این روزها دلم برای خدا خیلی تنگ شده است. بی تابی می کنم و تنهایی را

با تمام وجود حس میکنم. حسی است با من که میگوید غصه خوردن

بیهوده است. حسی  است که به من نوید می دهد خدا برای من

بهترین ها را کنار گذاشته است.

مهم 
نیست حسم دروغ گفته باشد یا نه.

مهم نیست خدا برای من خوشبختی

را برگزیند یا 
بدبختی را. من نمی خواهم به خدا شک کنم.

من می خواهم تصور زیبایی از خدا برای دلم بسازم.


یه تصور واقعی.

خدایا من همان کسی است که در آن بالاتر ها نشسته و به غصه ها


و آرزوهای کوچکم می خندد و با خود می گوید: "چه بنده کم طاقتی.

 من برای او بهتر از 
آنچه که آرزویش را دارد کنار گذاشته ام.

بنده ام طاقت بیار خدایت که هنوز نمُرده."

خدایا 
میخواهم بگویم حتی اگر تلخ ترین تلخی ها را هم برای من

 برگزینی همین که تو آنها 
را انتخاب کرده ای یعنی من خوشبختم.

من راضی ام به رضای تو...


بهشت من


کم کم دارم از زندگی در این دنیا دور میشوم، خندیدن را در گذشته دفن

میکنم

کم کم با تمام بی چارگی می پذیرم که خوشی برای من در این دنیا

نوشته نشده است

اندک اندک به این نتیجه می رسم که این دنیا هیچ گنجایش

خوشبختی را ندارد

انگار که خوشبختی تنها یک خیال باطل است

هر احساس خوشبختی ای هم که هست خیلی زود جایش را با

احساس بدبختی عوض میکند

دنیا همین است

ما انسان ها توقع زیاد از این دنیا داریم

مگر خدا در قرآنش نگفته دنیا زندان است؟

پس بیهوده است که انتظار خوشی و لذت را از این جهان داشته باشیم

دیگر به خاطر نرسیدن ها می کوشم ناشکری نکنم

سعی می کنم در پیِ هر نرسیدنی شکایت خدا را نکنم

نمی خواهم با ناشکری های پی در پی جهنم آن دنیایم را بسازم

من که خیری از این دنیا نمی بینم

لااقل می گذارم دنیای زیبایی برای خودم در آینده داشته باشم

شاید خدا هم مرا بخشید و بهشت را نصیبم کرد

شاید...

خدایا همیشه دوستم بدار...

داشتم درس میخوندم اما اصلا حواسم جمع نبود. داشتم به زندگی ام فکر میکردم. به حسرت هایی که دلم داشت و کسی جوابشو نمیداد. از خدا دلگیر بودم حس میکردم اونم منو فراموش کرده، مثل همه آدمهایی که از آرزوی دل من گذشتند و بی تفاوت از کنارم رد شدند. از هر چی درس و کتاب  بود حالم داشت به هم میخورد. کتابو بستم و پناه بردم به تلوزیون. مادرم هم داشتم تلوزیون نگاه میکرد. یه فیلم سینمایی پخش میشد که مردی بعد از مرگ همسرش به مشهد رفته بود. همون لحظه ای که گنبد طلایی امام رضا رو نشون داد مادرم گفت "یا امام ما رو دعوت کن بیایم زیارتت" از شنیدن این جمله دلم جوری شد. با حرص و دلخوری گفتم" خدا ما رو فراموش کرده. حالا بشین و منتظر باش که امام رضا ما رو دعوت کنه" بعد از گفتن این جمله بود که پاشدم و دوباره رفتم سر درسم. تازه داشت موتور درس خوندنم گرم میشد که دیدم گوشیم صدا میده. اس ام اس بود. حدس میزدم یکی از دوستهام باشه که تو امتحانات خیلی بهم اس میزنه و سوال میپرسه. به هیچ وجه حوصله اشو نداشتم. با این حال بلند شدم و گوشی رو برداشتم. یه شماره ناشناس مخابراتی بود. وقتی بازش کردم و خوندمش داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم. نوشته بود: اردوی مشهد مقدس مکان ثبت نام دانشگاه تبریز. نمی دونستم چی بگم. زبونم بند اومده بود. سال پیش وقتی که سالم بودم با دوستهام رفته بودم مشهد. در اصل با اتوبوس رفته بودم. حدس میزدم این بار هم با اتوبوس ببرن. می دونستم با این حالم ممکنه اتوبوس کمی بترسوندم. اما حس و حالی بهم میگفت: تو ثبت نام کن بقیه اش با خدا. به مادرم اسو نشون دادم گفت: "برو ثبت نام کن ایشالا که چیزی نمیشه" به حرف مادرم گوش دادم و ثبت نام کردم. از امام رضا شرمنده بودم. برام خیلی عجیب بود که به فاصله پنج دقیقه چنین اس ام اسی دریافت کرده بودم. این یه نشونه بود که امام رضا تو طول سفر هم حتما مواظبم می بود. خلاصه ثبت نام کردم و گفتن تا یک هفته بهتون خبر میدیم. خیلی می ترسیدم و به امام رضا میگفتم"یا امام رضا اگه دعوتم کردی بگو که مواظبم هم هستی. من قراره مهمون حرمِت باشم. میگن مهمون حبیب خداست. خودت کمکم کن" یک هفته بعدش دانشگاه اس ام اس زد که هزینه سفر صد هزار تومنه و سفر هواییه. یعنی وقتی اینو فهمیدم بیشتر شوکه شدم. سابقه نداشت دانشگاه دانشجوها رو با هواپیما به اردو ببره. اونم فقط با صدهزار. خلاصه از خوشحالی داشتم بال بال میزدم. رفتم هزینه اشو دادم و منتظر شدم بگن زمان سفر کیه. سه شنبه دو هفته پیش بود که گفتن سفر از سه شنبه 8 بهمن تا 11 بهمنه. با دوستم که اتفاقا به اونم اس ام اس اومده بود رفتیم جلسه هماهنگی و در مورد سفر توضیحاتی رو شنیدیم. هشتم بهمن ماه وقتی ساکمو می بستم حالم داغون بود. هنوز باورم نمیشد. سوار هواپیما که شدم تازه فهمیدم همه چیز واقعیه نه یه خیال ساده. آخه این اواخر هیچ اتفاق خوبی برام نیفتاده بود. همه اش تکرار مکررات و رویاهایی که براشون تلاش کردم اما خدا نخواستشون. این برام یه نشونه بود. نشونه ای که دل من خیلی آرزشو داشت. وقتی رسیدیم هتل دیدیم دانشگاه کلی برامون خرج کرده و هتل سه ستاره رزرو کرده. اصلا باورم نمیشد. وقتی رفتم حرم امام رضا اشکهام سرازیر شدن. من دل شکسته امو برده بودم. هر حرفی که دلم داشت صاف و صادقانه به امام رضا گفتم. از خودش کمک خواستم. بهش گفتم صدای منو به خدا برسون که صدامو نمیشنوه. همه چیز طول سفر خوب بود و حتی به اندازه ذره ای هم بیماری ام اذیتم نکرد. می دونستم اینها همش کار امام رضاست. موقعی که مرثیه خون حرم گفت: "اگه دعوتت کرده مطمئن باش میخواد گره از کارت باز کنه" دل سیر گریه کردم. میدونستم این دعوت بی علت نیست و امام رضا دست خالی منو برنمی گردونه شهرم. موقع دل کندن از امام رضا حالم خیلی خراب بود. نمی دونم دوباره کِی دعوت میشم ولی این سفر بهم نشون داد که هنوز هم برای خدا ارزش دارم. اگه خیلی چیزها رو ازش میخوام و اون نمیده حتما دلیلی داره و چه بسا که امام رضا دعوتم کرده بود تا خودش از خدا حاجت هامو بخواد. اونجا برای همه جوون ها دعا کردم به خصوص بچه های آی بی اسی. امیدوارم هرجا هستن به چشم خودشون سلامتی اشونو دوباره ببینن...

توقع بیجا


به خودم نگاه میکنم

به لحظاتی که در آن هستم خیره میشوم

حس میکنم هر لحظه جزئی از وجودم را جا می گذارم

حس می کنم لذت زیستنم را هر آن از دست می دهم

پیر شده ام

چهره ام همان است اما دلم پیر شده است

اشتیاق خیلی چیزها را در دلم زنده به گور کرده

ام

به زنده ماندن کفایت میکنم دیگر مجال زیستن در

من نیست

نمی گویم دیگر زندگی را دوست نمی دارم

نه اتفاقا من پر از حسرت زیستنم

پر از حسرت یک دل آسوده و ذهن آرام

اما مگر تقدیر به خواسته دل من بهایی می دهد؟

تقدیر جلو می رود بی آنکه که یک یک لحظه به

فریاد من گوش بسپارد

در این نقطه از زندگی من دختری هستم که خیلی از

چیزهایی را که میخواست به او ندادند

و خیلی از چیزهایی را که داشت از او گرفتند

شکایت کردم و شکایت کردم و شکایت کردم

اما هیچ قاضی ای به من گوش نسپرد و اعتراضم را

رد کرد

و من آموختم که دیگر زیاده خواه نباشم

برای من یک زندگی آرام و بی دغدغه یعنی

توقع بیجا!!!


رویایی که خیال حقیقی شدن ندارد


تو زندگی، آدمها یه سری رویاها برا خودشون دارن.

هر شب بهشون فکر میکنن،

برا واقعی شدنشون نذر میکنن،

از خدا و اهل بیت طلبشون میکنن.

آدمها تا یه وقتی با رویاهاشون زنده ان.

رویاها امید می یارن،

شوق می یارن،

تب و تاب میارن.

اما همین رویاها گاهی عذاب میشن.

و اون وقتیه که دیگه از رویا بودنشون خسته میشی.

می خوای واقعیت بشن،

جزئی از زندگی ات بشن،

دیگه نمی خوای تنها یه خیال ساده باشن.

و بدتر اینکه گاهی برای حقیقی شدنشون هر کاری از دستت برمی یومده

کردی اما اونی که باید تأیید آخرو بزنه نمیزنه.

آره خدا برای رویات کاری نمی کنه.

خودت هم که قدرتی برای واقعی شدنشون نداری.

پس تا چشم باز می کنی می بینی رویات شده یه غده چرکی که جز عذاب برات هیچ چی نداره.

گاهی باید از خدا پرسید: اگه نمی خواستی به رویام برسم چرا اجازه دادی

فکرشو تو قلب و ذهنم بکارم؟

ای کاش هیچ وقت رویایی نداشتم....


عکس های عاشقانه ی غمگین و دخترانه ی زیبا

allahim beni unutmuşsun


این یکی از آهنگ های محبوب ترکیه منه.

یه جورهایی حرف دل منه. ترجمه اش هم براتون گذاشتم

امیدوارم شما هم دوستش داشته باشین

Ben insan değil miyim
Ben kulun değil miyim
Tanrım,Dünyaya beni sen attın
Çile çektirdin Derman arattın
Madem unutacaktın
Beni neden yarattın

Bende mutlu olmak istemez miydim şu yalancı dünyada
Yüce adalet böyle olurmu tanrı kulunu hiç unuturmu

Bende gülmek isterim
Bende sevmek isterim
Önce ne verdin sonra ne aldin
Onun pesinden neden aglattin
Beni sen kullarina oyuncakmi yarattin

Bende mutlu olamak istemezmiydim su yalanci dünyada
Yüce adalet böyle olur mu tanrı kulunu hiç unutur mu


من انسان نیستم؟ من بنده تو نیستم؟

خدایا تو منو به این دنیا فرستادی

منو متحمل دردها کردی و وادار کردی

به دنبال درمانش باشم


اگه می خواستی که فراموشم کنی پس چرا

اصلا منو آفریدی؟

مگه من نمی خواستم که خوشبخت بشم؟

تو این دنیای دروغی عدالت برتر تو اینه؟

آیا خدا بنده اش رو از یاد می‌بره؟

من هم می خواستم که بخندم،

من هم عشق تو رو میخواستم

اولش چی دادی، بعدش ازم چی پس گرفتی؟

چرا پشت سر هم اشکمو درآوردی؟

آیا منو بازیچه سایر مخلوقاتت آفریدی؟
 

تفلد الی جووووووووووووووون


دارم فکر میکنم امروز چه روزیه؟

تو یادته؟
حس میکنم یه خبرایی هست!
بیخیال چیزی یادم نمیاد


ستاد حالگیری روز تولد دوستان




بچه ها بیاین که تولد داریم

همه بیاین وسط چون من خودم یه پا دی جی تشریف دارم به دی جی زنگ نزدم 


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


پس همگی وسط

قررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررربدین




دست دست دستاشله  تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


خوب کادوهاتونو بزارین اینجا

  


اینم از کیک



حالا همه باهم تولد تولد تولدت مبارک

بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی

شکلک های محدثه

هورررررررررررررررااااااااااااا



کیک کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ای المیرای شکمو تهنا تهنا پس من چی به من نمیدی؟؟؟؟


به من نمیدی؟؟




نمیدی؟


اهان فک کردم نمیدی



وقته کادوهاست


حالاچه ذوق زده میشی؟؟؟؟



شوخی کردم این کادوی من

حدس بزن چیه؟



تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدخوشت اومد؟؟


 خرید  انگشتر دخترانه با نگین های طلایی سایز 17




 

تفلدت مبارک الی جونم. الهی صد ساله بشی و سالم زندگی کنی.

 

حواست انگار نیست


خــــُــــــــــــــــــــــــــــــدایـــــــــــآ ...

حـــواســت هـســـت ؟!؟!؟!

صــــداے هِــق هِـــق گـــریــﮧهــــآیم ...

از گلـــویــے مـیــآد 

كـﮧ تُـــو از رگــش بــﮧ مــטּ نــزدیــك تــــرے!!!!!!

 

من و این دل


خدایا از تو میپرسم

آری از تو میپرسم آینده من چه میشود؟

می دانی که برای فرداهایم افکار بسیار در سر داشتم

آرزوها در دل کاشته بودم و رویاها در سر

اما خوب که به خودم و زندگی ام نگاه می کنم جز حسرت چیزی برای دیدن نمی یابم

به خداوندی ات قسم ناشکر نیستم

اما دل است دیگر هوای خیلی چیزها می کند

من از دست کودک دلم عاصی شده ام

او آرامش میخواهد و من ندارم که به او بدهم

مثل مادری شده ام که پول در چنته ندارد و فرزندش تقاضای عروسک از او می کند

و مادر بیچاره اشک می ریزد و می گوید: یک روز من هم آنقدر پول خواهم داشت که

تمام عروسک های شهر مال تو خواهد شد

خدایا حالا تکلیف من و دلم چیست؟

نمی خواهم تمام آرامش دنیا مال من باشد

اندکی از آن برای من کافیست.

کمکم کن

هر چی دوست داری اسمشو بذار


روزی حضرت موسی علیه السلام در كوه طور، هنگام مناجات عرض كرد:‌ ای پروردگار جهانیان!‌ جواب آمد لبیك! پس عرض كرد : ای خدای اطاعت كنندگان! جواب آمد: لبیك! سپس عرض كرد:‌ ای پروردگار گناهكاران!‌ موسی علیه السلام شنید: لبیك،‌ لبیك، لبیك! حضرت موسی علیه السلام عرض كرد: خدایا!‌ حكمتش چیست كه تو را به بهترین اسامی صدا زدم، بیش از یك بار جواب ندادی، اما تا گفتم: ای خدای گناهكاران، سه مرتبه جواب دادی؟‌ خداوند فرمود:‌ ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیكوكاران به كار نیك خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهكاران جز فضل من پناهی ندارند، اگر من هم آنها را از درگه خود ناامید كنم،‌ به درگاه چه كسی پناهنده شوند.


------------------


خدایا کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بسته ام در آرامش فراموش نکنم.

 

من و دکتر


امروز نهایتا جواب آزمایشمو گرفتم و بردم دکتر. خیلی استرس داشتم. همش داشتم صلوات میفرستادم و راز و نیاز میکردم. وقتی وارد شدم حس میکردم قلبم اومده تو حلقم. دکتر با آرامش کامل برگه آزمایشو باز کرد و گفت آزمایش ها نرماله جز اینکه کمبود آهن داری. پرسیدم آقای دکتر پس چرا من این شکلی میشم؟ گفت: مولفه استرسو فراموش نکن. برات دارو می نویسم بخور اگه خوب نشدی یه بار هم برو کونولوسکوپی که ببینیم التهاب داری یا نه. (البته آزمایش خونم نشون میداد التهاب ندارم. گفت محض احتیاط میری) من که همش امیدوار بودم بگه تو تیروئیدم مشکلی هست. اما گفت کاملا طبیعیه. مامانم که شنید تیروئیدم طبیعیه نفس راحت کشید. چون میگفت یکی از دوستهاش این مشکلو داره و خوب نمیشه که نمیشه. شاید واقعا هم بیماری سختی باشه. الان پا در هوام. نه خوشحالم نه ناراحت. از طرفی که شنیدم خدای ناکرده بیماری خطرناکی ندارم خوشحالم و از طرفی هم دوباره اسم این استرس که اومده ناراحت شدم. از دست این استرس که میگن دلیل بیماری ماست درحالی که من بعضی وقتها بدون استرس هم بیمار میشم. به نظرم یه بار تو اردیبهشت ماه پارسال که مسموم شده بودم نرفتم دکتر از همون موقع این بیماری مونده روم. خدا رو چه کسی دیده؟ شاید منم یه روز تونستم به بیماری ام غلبه کنم. اتفاقا شوهر خواهرم هم میگفت هفت سال پیش هر روز دلپیچه داشته و حالش بد بوده بعدش رفته دکتر گفتن هیچیت نیست(یعنی دقیقا اون چیزی که به ما میگن) و اونم با رو آوردن به ورزش سخت تونسته خودشو تقویت کنه و میگه الان هیچ گونه مشکلی نداره. حس میکنم این ناامیدی من برای خوب نشدن بی مورده. گرچه بعضی ها هستن که میگن خوب نشدن اما در مقابل بعضی ها هم هستن که میگن خوب شدن(از جمله شوهر خواهرم، مادربزرگم، دختر پسر عموم و خیلی های دیگه). شاید منم یکی از اونهایی بودم که برای همیشه خوب شدن. ایشالله که همینطور میشه. برام لطفا دعا کنین. دعا کنین داروها اثرات خوب روم بذاره و حالمو خوب کنه. خدایا راستی یادت نره به تو دل بستم ها. هوامو داشته باش.

خدایا بیا پیش من

من دلم برای خدا تنگ شده اینو باید به کی بگم

دلم برای آغوشش پر پر میزنه اینو باید به کی بگم

دلم میخواد مهمونش باشم اینو باید به کی بگم

ای خدایی که گفتی از رگ گردن بهمون نزدیک تری

ای خدایی که گفتی صدام کنید تا جوابتون بدم

ای خدایی که میگن از هر کسی نسبت به ما مهربون تری من پشت در ایستادم

اونی که سمج شده و پشت سر هم در خونه اتو میکوبه منم

اونی که گریه میکنه و صدات میزنه منم

اونی که دلش شکسته و صدای شکستنش همه جا رو گرفته منم

ای خدا اون کسی که گفته مهمون حبیب خداست دروغ نگفته

حالا من میخوام مهمون خونه تو باشم میذاری حبیبت هم باشم

من پشت درم و پر از اضطراب ندیدنت، نداشتنت، نخواستنت

چرا درو به روم وا نمی کنی؟

چرا منو به خودت راه نمیدی؟

چرا ساکتی و باهام حرف نمی زنی؟

خداجون من ازت ناامید نمیشم

در می زنم و در می زنم و در می زنم

من تو رو میخوام همین الان

میای پیش من؟