غریبه
با خودم غریبه شده ام
چیزی که من در آینه می بینم آنی نیست که همیشه میخواسته ام
با رویاهایم بیگانه شده ام
دیگران می گویند این روند زندگی طبیعی است
خواسته ها همیشه با داشته ها فاصله دارند
اما من نمی توانم چنین توجیهی را پذیرا باشم
من از پیشامدهایی که در زندگی ام رخ دادند و مرا از آرزوهایم جدا کردند شاکی ام
من از خدایی که صدای خسته ام را نمی شنود گله دارم
مگر او نبود که سخنش را با الرحمان شروع کرد؟
پس چرا این روزها بی خیال من است
بنده ی فوق العاده ای برای او نبوده ام
اما او که خدای بخشنده ای بوده و هست
این روزها چشم به تغییراتی مثبت دوخته ام
به خنده ای از ته دل
به آرامشی که می دانی قرار نیست لحظاتی بعد بی اراده از دستشان بدهی
خدایا کجای آرزوهایم نامعقول است و با خواست تو نمی خواند؟
مرا از این دوزخی که گیر افتاده ام نجات بده
من که جز تو کسی را ندارم...