درد بی درمان دل.

خسته ام از دست این زمونه خسته ام از دنیای دور وبرم از آدمهایی که میگن دوستت دارن اما تو می دونی که همشون دروغ میگن چون هیچ کدوم نمی دونن معنی دوست داشتن چیه؟!دوست داشتن لغلغه زبونشون شده و حرفای خوشگل زدن کار هر روزشون . 

همه اینها به کنار اینکه بفهمی خانوادتم مبتلا به این مرض همه گیر شدن هم درد بی درمون دیگه ایه که داغ دلت رو تازه تر می کنه اینکه احساس کنی توی خونه هم کسی رو نداری حرف دلتو با اطمینان بهش بگی بدبختی بزرگی . اینکه همه اونا دارن می بیننت که داری از درد به خودت می  

پیچی ونتنها بهت اعتنا نمی کنن بلکه با کاراشون بدتر درد رو دلت می ذارن درد بی درمونی که دوایی جز مرگ براش نیست.بدتر از اون اینه که خدا هم که یه عمره دارم صداش میزنم ساکت شده وبا سکوتش داره دردم بیشتر مکینه .ای کاش لا اقل مرگم رو برسونه تا راحت بشم ازاین دنیا یی که  بی اختیار توش اومدم وگرفتار زشتی هاش شدم .ای کاش خدا منو هیچ وقت به وجود نمی آوردی یا لااقل قبلش ازم می پرسیدی که میخوای توی این دنیا مخوف بفرستمت یا نه؟