بخشش از بزرگانه....

خدایا نمی دونم چرا تا دست به قلم مبرم یادم میره چی میخوام برات بنویسم شاید دلیلش


اینه که تو نمی خوای حرفامو دیگران بشنون تا شرمندت نشم اینم ازون کاراته که همیشه


منو شرمندت میکنه .نمیدونم ازکجا شروع کنم ولی یه دنیا حرف تو دلمه که میخوام


بگم.چی دارم میگم برای کی دارم میگم!تویی که همه حرفامو نگفته میدونی.گاهی اوقات


به خودم میگم آخه دیوونه اون که همه چی رو میدونه پس دیگه چرا بهش میگی؟ولی نه


اگه نگم دلم آرووم نمیشه.چی بگم ازکجا بگم ازخودم میگم که بهتر میشناسیم.


میدونم که میدونی کیم ولی باز میگم که بدونی اون قدرام بدونمک نشناس نیستم.دلم


میخواد همونی باشم که  تو میخوای ولی نیستم نشد باشم.اما بدون همیشه آرزوم بوده


وهست که تو فقط تو ازم راضی باشی.


یادمه بچه که بودم هر کی اذیتم میکرد به خودت شکایت میکردم .توهم برام کم نمیذاشتی


چشم بهم نزده حقمو میگزفتی.اگر دعا میکردم لب تر نکرده استجابت میکردی.اشکام تا


سرازیر میشد دلت برام می لرزید.آخه بچه بودم ودلم پاک بودو توهم خیلی دوسم


داشتی.اما ازوقتی چشم باز کردم وخودمو تودام گناه دیدم احساس کردم دارم ازت دور


میشم ولی با وجود همون گناه ها سعی میکردم ازت نبرم آخه دوست داشتم.تا قبل


بیماریم هیچ وقت نشد ازت چیزی بخوام توندی ومن شکایت کنم.


اما نمی دونم چی شد توراضی شدی تو دام این بیماری گرفتار شم.من که بهت گفتم


خدایا منو امتحان کن ولی نه امتحانی که توش دووم نیارم وشرمندت شم.گفتم ایمان دارم


ولی نه اون قدر که بتونم سختاشو تحمل کنم.در من چه دیدی که این طور آزمایشم


میکنی؟اشکامو این بارمی بینی وسکوت میکنی.ای کاش دلیل سکوتت رو میفهمیدم.فقط


اینو میدونم که هر کاری میکنی بی حکمت نیست .همین امیدوارم میکنه.ازت خجالت


میکشم به خاطر خطاهام .میدونم ازم دلخوری .ازخودم بدم میاد هردفعه بهت میگم درست


میشم اما.... باز عهد میشکنم.نمی دونم چیکار کنم ولی بدون هنوز دوست دارم.اگه یه


وقتایی گفتم باهات قهرم ازم بدل نگیر تو ته دلمو نگاه کن نه اخمای درهم و برهممو.اصلا


نمی تونم باهات قهر باشم  نمی تونم یادت نباشم هر جا میرم اسم تو رو میشنوم از زبان


مادر وقت نماز از نگاه پدر وقت دعا .تلوزیون رو روشن میکنم اسم تو رو رو صفحش می


بینم .وقتیم می خوام نماز بخونم که دیگه هیچ همش با خودت باید حرف بزنم .اون لحظه


میدونم خودت داری بهم میخندی ومیگی مگه باهام قهر نیستی پس این حرفاتو باور کنم یا


قهرتو؟؟!!!


نمیشه فراموشت کنم یه جورایی باهام عجین شدی .تو پوست وخونمی وصله جونمی.


ولی خدایا دلم نمی خواد بهت شکوه کنم .دلم میخواد مثل بچگی هام خودت قبل این که


بگم مشکلمو رفع کنی ومنم عاشقونه ازت تشکر کنم.دلم میخواد رابطمون مثل قدیما باشه


تا بگم خدا بگی بگو بنده خوبم تابراورده کنم.یه بار دیگه مهربون شو باهام .یه بار دیگه


صدام کن.میدونم به پاکی بچگیام نیستم ولی این بار تو همون خدا باش وبرام خدایی


کن.به بزرگیت قسم اگه خطا کردم قصدم دشمنی با تو نبوده جوونی کردم تو ببخش.


حرف زدن باتو چه راحته آدم احساس آرامش میکنه ومیدونه با کسی داره حرف میزنه که به


حرفات هرچی باشه گوش میده بدون این که به حرفات شک کنه یا تمسخرت کنه یا


.....فقط ای کاش می تونستیم باتو رودر رو صحبت کنیم وتو رو ببینیم این طوری احساس


تنهایی نمی کردیم.ولی نه شاید اگه میدیدیمت نمی تونستیم از شرمندگی  تو چشمات


نگاه کنیم وراحت حرف بزنیم .


اینایی رو که اینجا نوشتم رو ریا نپندار.نوشتم که همه بدونن هو المعشوق.


                                                                                                                                 

                                                                               یا حق....                                         


 ازواقعه ای تورا خبر خواهم کرد

وانرا به دو حرف مختصر خواهم کرد

باعشق تودر خاک نهان خواهم شد

با مهر توسرزخاک برخواهم کرد

....................

گفتم چشمت.گفت که:برمست مپیچ

گفتم:دهنت.گفت:منه دل بر هیچ

گفتم:زلفت.گفت:پراکنده مگوی

باز آوردی حکایتی پیچاپیچ.